استیون اسپیلبرگ با این فیلم یکی از تلخترین بخشهای تاریخ بشر، یعنی هولوکاست، را با نگاهی انسانی و تکاندهنده
روایت کرد. داستان دربارهی «اسکار شیندلر» است؛ تاجری آلمانی که ابتدا برای سود خود از جنگ استفاده میکند اما در
ادامه، به نجات بیش از هزار یهودی میپردازد.
تصاویر سیاهوسفید، موسیقی جان ویلیامز و بازیهای ماندگار، فیلم را به یک سند تاریخی هنری تبدیل کردهاند. این اثر
بیش از آنکه یک فیلم باشد، یک تجربه انسانی است که اشک و تأمل را همزمان برمیانگیزد.
در دوران اشغال کراکوف توسط آلمان نازی در جنگ جهانی دوم، یهودیان لهستانی محلی به زور در گتو کراکوف که بسیار شلوغ
و تنگنا بود، زندانی میشوند. اسکار شندلر، عضو حزب نازی اهل چکسلواکی، به این شهر میآید تا ثروتی کسب کند. او با
رشوه دادن به مقامات ورماخت و اساس، کارخانهای برای تولید ظروف مینایی به دست میآورد. شندلر ایتسهاک استرن، مسئول
یهودی با ارتباطاتی در بازار سیاه و جامعه تجاری یهودیان، را به کار میگیرد تا امور اداری را انجام دهد و به او در
تامین مالی کمک کند. استرن تلاش میکند بیشترین تعداد ممکن از کارگران یهودی را به عنوان نیروی حیاتی برای جنگ آلمان
معرفی کند تا از انتقال آنها به اردوگاههای کار اجباری یا اعدام توسط اساس جلوگیری شود. در این میان، شندلر با
نازیها روابط دوستانهای حفظ میکند و از موقعیت و ثروت تازه خود لذت میبرد.
آمون گوت، ستوان دوم اساس، به کراکوف میرسد تا ساخت اردوگاه کار اجباری پلاشوف را نظارت کند. پس از تکمیل اردوگاه،
او دستور انحلال گتو را میدهد: دو هزار یهودی به پلاشوف منتقل میشوند و دو هزار نفر دیگر توسط اساس در خیابانها
قتلعام میشوند. شندلر شاهد این قتلعام است و به شدت تحت تاثیر قرار میگیرد. او به ویژه دختری را با پالتوی قرمز
میبیند که از نازیها پنهان میشود و بعد جسد او را روی کالسکهای از اجساد میبیند. شندلر همچنان رابطهاش را با
گوت حفظ میکند و با رشوه دادن از حمایت اساس بهرهمند میشود. گوت خدمتکار یهودی خود، هلن هیرش، را به شدت آزار
میدهد و بیدلیل از بالکن ویلا به مردم شلیک میکند؛ زندانیان دائماً از جان خود بیمناک هستند. به مرور، توجه شندلر
از کسب سود به نجات جان هرچه بیشتر یهودیان تغییر میکند. او برای محافظت بهتر از کارگرانش، با رشوه به گوت اجازه
میگیرد که زیرمجموعهای از اردوگاه در کارخانه خود ایجاد کند.
با تضعیف موقعیت آلمان در جنگ، گوت مامور میشود تا یهودیان باقیمانده در پلاشوف را به اردوگاه آشویتس بفرستد.
شندلر از گوت اجازه میگیرد تا کارگرانش را به کارخانه مهماتسازیای که در برونلیتس نزدیک زویتائو، محل تولدش،
میخواهد بسازد، منتقل کند. گوت با اکراه موافقت میکند اما رشوه سنگینی طلب میکند. شندلر و استرن فهرستی از افرادی
تهیه میکنند که به جای آشویتس به برونلیتس منتقل شوند؛ در نهایت این لیست شامل ۱۱۰۰ نام میشود.
در جریان انتقال به برونلیتس، زنان و دختران به اشتباه به آشویتس-بیرکناو فرستاده میشوند؛ شندلر با پرداخت رشوه به
رودولف هوس، فرمانده آشویتس، آنها را آزاد میکند. در کارخانه جدید، شندلر ورود نگهبانان اساس به بخش تولید را
بدون اجازه ممنوع میکند و یهودیان را به رعایت روزهای سبت تشویق مینماید. در طول هفت ماه، او تمام دارایی خود را
صرف رشوه دادن به مقامات نازی و خرید پوکه مهمات از شرکتهای دیگر میکند؛ اما کارخانه عملاً هیچ تسلیحاتی تولید
نمیکند. در سال ۱۹۴۵، درست هنگام تسلیم آلمان، پول شندلر به پایان میرسد.
به عنوان عضو حزب نازی و فرصتطلب جنگی، شندلر مجبور است از ارتش سرخ پیشرویکننده فرار کند تا اسیر نشود. نگهبانان
اساس کارخانه دستور دارند نیروهای یهودی را قتلعام کنند، اما شندلر آنها را متقاعد میکند این کار را نکنند.
هنگام خداحافظی با کارگرانش، آنها بیانیهای امضا شده درباره نقش شندلر در نجات جانشان به او میدهند و حلقهای با
نوشتهای از تلمود به او هدیه میکنند: «کسی که یک جان را نجات دهد، گویی جهان را نجات داده است». شندلر که از اینکه
بیشتر نتوانسته کاری انجام دهد، اشک میریزد، با کارگران تسلی داده میشود و سپس با همسرش به سمت غرب حرکت میکند.
صبح روز بعد، یک افسر سوارهنظام شوروی اعلام آزادی آنها را میکند اما هشدار میدهد به سمت شرق نروند چون «آنجا
آنها را دوست ندارند». یهودیان به سوی روستاهای اطراف حرکت میکنند.
در پایان، مشخص میشود گوت به جرم جنایات علیه بشریت اعدام شده است؛ شندلر و همسرش به عنوان «صالحان میان ملتها»
شناخته شدهاند و در باغ صالحان در اورشلیم درختی به یاد او کاشته شده است. بسیاری از بازماندگان «شندلرجودن» و
بازیگرانی که آنها را به تصویر کشیدند، بر سر مزار شندلر سنگ میگذارند و لیام نیسون دو شاخه گل رز روی قبر او قرار
میدهد.