کوئنتین تارانتینو در دهه ۹۰ با «داستان عامهپسند» انقلابی در روایت سینمایی به پا کرد. فیلم ساختاری غیرخطی دارد و
داستان چند کاراکتر متفاوت را به شکلی درهمتنیده روایت میکند.
دیالوگهای بهیادماندنی، سبک بصری خاص و ترکیب طنز و خشونت، باعث شد این فیلم تبدیل به یک پدیده فرهنگی شود. داستان
عامهپسند بیش از هر چیز دربارهی اتفاقهای کوچک زندگی و پیامدهای بزرگ آنها است.
داستان اول: وینسنت وگا و همسر مارسلوس والاس
جان تراولتا (وینسنت وگا) و اوما تورمن (میا والاس) در صحنه رقص معروف فیلم
داستان با نمایی از بوچ (بروس ویلیس) شروع میشود که پیش رئیس، مارسلوس والاس نشستهاست و در ازای گرفتن مبلغی پول
حاضر میشود به خواست رئیس در مسابقه بعدیاش شکست بخورد.
سپس فیلم دوباره ادامه داستان وینسنت را میگیرد. مارسلوس از وینسنت میخواهد که همسر او، میا را شب به بیرون ببرد
تا تفریح کند. وینسنت قبل از بردن میا به بیرون از دوستش لنس مقداری هروئین میگیرد. سپس به دنبال میا میرود و او
را به رستورانی میبرد. آنها در رستوران با هم میرقصند و جایزهای دریافت میکنند و وینسنت میا را به خانه
میرساند. (در داخل خانه رادیو مطلبی دربارهٔ سرقت یک جایزه از یک رستوران اعلام میکند که احتمالاً به این معنی است
که وینست و میا جایزه را نبردهاند بلکه آن را دزدیدهاند)
وینسنت که مجذوب میا شدهاست، به توالت میرود و در آنجا با خودش عهد میکند که دیگر ادامه ندهد. هنگامی که از
دستشویی بیرون میآید، میا را میبیند که بر اثر استفاده از کوکائین، اُوِردوز کردهاست. او میا را پیش لنس میبرد و
با کمک او به قلب میا آدرنالین تزریق کرده و او را نجات میدهد. سپس میا را به خانه میرساند و از او قول میگیرد که
این ماجرا را برای کسی بازگو نکند.
داستان دوم: ساعت طلا
بروس ویلیس در نقش بوچ
داستان دوم به بوچ میپردازد. داستان از جایی شروع میشود که وقتی بوچ هنوز یک پسر بچه است، روزی یک مرد غریبه به
خانهٔ او و مادرش میآید که در حقیقت دوست قدیمی پدر بوچ است و به بوچ یک ساعت طلا میدهد که توسط پدر پدربزرگش
خریده شده بود و توسط پدربزرگ و پدرش در طی جنگ جهانی دوم و جنگ ویتنام حفظ شدهاست. سپس بوچ از خواب بیدار میشود و
متوجه میشود که وقت مبارزهٔ بوکسی است که مارسلوس به او گفته بود باید ببازد. غرور بوچ مانع این کار میشود. بوچ
تصادفاً حریفش را کشته و برنده شدهاست.
بوچ بعد از مسابقه به خانه میگریزد و به همسرش فابین میگوید که فردا اول صبح باید شهر را ترک کنند.
آنها چمدانهایشان را جمع میکنند ولی بوچ میفهمد که فابین ساعت طلای او را در آپارتمان جا گذاشتهاست.
بوچ به آپارتمانش بازمیگردد و وینسنت را میبیند که از طرف مارسلوس برای کشتن او گماشته شدهاست. او وینسنت را
میکشد و سریعاً خانه را ترک میکند ولی در بین راه خود مارسلوس را میبیند. در درگیری که بین آنها رخ میدهد،
آنها تصادفاً در دام دو بیمار جنسی به نامهای «مِینارد» و «زِد» که خود را یک پلیس جا زدهاست، میافتند. بوچ فرار
میکند ولی برای نجات مارسلوس دوباره برمیگردد و او را نجات میدهد. مارسلوس نیز او را نمیکشد و از او قول میگیرد
که این ماجرا را برای کسی بازگو نکند. سپس بوچ و فابین شهر را ترک میکنند.
داستان سوم: وضعیت بانی
وینسنت وگا (با بازی جان تراولتا) و جولز (با بازی ساموئل ال جکسون) بعد از وقوع معجزه نفر سوم را میکشند.
با یک برش به گذشته به سکانس قبل از شروع داستان اول بازمیگردیم؛ یعنی همان جایی که وینسنت و جولز در آپارتمانی برت
و دوستش را به قتل میرسانند.
تماشاگر میفهمد که نفر سومی هم در آن آپارتمان بود و با یک رولور بزرگ مگنوم در دستشویی پنهان شده بود. نفر سوم
ناگهان بیرون میپرد و وینسنت و جولز را تیرباران میکند. اما هیچیک از گلولهها به آن دو نمیخورد و آنها نفر سوم
را میکشند.
جولز این اتفاق را معجزه خداوند میخواند و میگوید که اراده خدا بود که گلولهها آنها را نکشند ولی وینسنت مخالفت
میکند و آن را فقط یک اتفاق عجیب میخواند. وینسنت تصادفاً ماروین (خدمتکار سیاهپوست) را در اتومبیلشان میکشد و
سرتاپای او و جولز خونی میشود. آنها به خانه دوست جولز یعنی جیمی (تارانتینو) میروند تا خود را پاک کنند. همسر
جیمی، بانی، تا یک ساعت دیگر به خانه بازمیگردد و آنها باید ظرف ۴۰ دقیقه منزل جیمی را ترک کنند. آنها دست به
دامان یکی از دوستان مارسلوس به نام وینستون وولف میشوند و به کمک او بهراحتی ماجرا را تمام میکنند.
هنگامی که آنها برای صرف صبحانه به یک کافیشاپ میروند، با دو دزد (که قبل از تیتراژ فیلم آنها را دیدیم) به
نامهای رینگو و یولاندا مواجه میشوند. دزدها جیب تمام افراد داخل رستوران را خالی میکنند تا اینکه نوبت به جولز
میرسد. جولز بهراحتی آنها را خلع سلاح میکند و به طرف رینگو اسلحه میکشد اما او را نمیکشد. او پولهای خود را
به رینگو میدهد و بعد از خواندن آیهای از کتاب مقدس به او میگوید که میخواهد مثل شبانی راهنما باشد و دست از
کارهایش بردارد. رینگو و یولاندا رستوران را ترک میکنند در حالی که راهنمایی شدهاند. جولز و وینسنت نیز کافی شاپ
را ترک میکنند